سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفره محرم و نامحرم جدا بود

تا آخرین لحظه زندگی امام،‌ همواره سفره محرم و نامحرم جدا بود. یک بار مادرم به امام گفته بودند: «ما امشب منزل نفیسه خانم - دختر بزرگ آقای اشراقی - دعوت داریم». امام فکر کرده بودند که در منزل نفیسه خانم، همسرش و شوهر خواهرهایشان هستند و مرد و زن با هم هستند و به مادرم گفته بودند: «این مجلس، مجلس حرام است. شما می‌خواهید به مجلس حرام بروید؟» مادرم گفته بودند: «همه به من محرم هستند.» امام گفته بودند: «به دخترها که محرم نیستند». مادر گفته بودند: من می‌روم که به همه مردها محرم هستم (دامادها و احمد). امام در این مورد بسیار دقت می‌کردند.

خاطرات و گفتار بسیار خواندنی از دختر گرامی امام خمینی(ره)


برنامه ثابت امام برای بازی با کودکان

بیش از آنکه تصور کنید حضرت امام اهل محبت بودند. بچه بودم و یک روز در حیاط نشسته بودیم، به من گفتند: «اگر توانستی این مداد را بادست راستت به دیوار بزنی، من به تو جایزه می‌دهم.» من گفتم: «اینکه کاری ندارد.» گفتند: «بینداز.» من هم مداد را دادم به دست راستم و پرت کردم به طرف دیوار و بعد گفتم: «جایزه‌ام را بدهید.» امام گفتند: «با دستت پرت نکردی.» گفتم: «چرا! با دستم پرت کردم.» گفتند: «نخیر! دستت هنوز به بدنت هست!» من تازه متوجه شدم که دارند با من شوخی می‌کنند.

امام برای بازی با ما وقت خاصی داشتند. صبح‌ها در منزل تدریس می‌کردند و طلاب می‌آمدند. نیم‌ساعت به اذان ظهر مانده، طلاب می‌رفتند و امام می‌آمدند به حیاط و یک ربع با ما بازی می‌کردند. ما هم می‌دانستیم و از قبل جمع می‌شدیم. ما معمولاً از گِل باغچه تیله درست می‌کردیم و می‌گذاشتیم خشک می‌شدند، بعد با آنها تیله‌بازی می‌کردیم و هرکس می‌توانست تیله بیشتری را بزند، برنده بود. البته بازی‌های گوناگونی از جمله گرگم‌ به هوا بازی می‌کردیم. ایشان می‌نشستند و یک نفرمان سرش را در دامن ایشان می‌گذاشت و بعد همه می‌رفتند و قایم می‌شدند، بعد آن فرد بلند می‌شد و دنبالمان می‌گشت. امام به ضعیفترها کمک هم می‌کردند. من از همه شلوغ‌تر بودم و یکی از خواهرهایم (خانم آقای اشراقی) با اینکه چهار سال از من بزرگتر بود، آرامتر و مظلومتر بود و زبر و زرنگی مرا نداشت. گاهی اوقات می‌رفتم بالای درخت کاجی که در منزلمان بود و آنجا قایم می‌شدم. کسی سرش را بلند نمی‌کرد به آنجا نگاه کند. امام می‌دانستند که بچه‌ها نمی‌‌توانند مرا پیدا کنند و با سرشان اشاره می‌کردند، یعنی آنجا را نگاه کن و جای مرا لو می‌دادند. گاهی اوقات هم زیر عبایشان قایم می‌شدیم.

امام عصرها هم برای تدریس به مسجد سلماسی قم در کوچه آقازاده می‌رفتند و تقریباً نیم‌ساعت به اذان مغرب که آفتاب هنوز بالای دیوار بود، به منزل برمی‌گشتند و ما منتظرشان بودیم. می‌آمدند و یک ربع با ما بازی می‌کردند و بعد سراغ کارهای خودشان می‌رفتند.

امام سر شب شام می‌خوردند، به قولی سه از غروب رفته، گاهی قبل و گاهی بعد از شام می‌آمدند و با ما بازی می‌کردند. اوایل کودکی بازی بود و بعد به تدریج تبدیل به کتاب خواندن شد. من در 13-14 سالگی خیلی اهل مطالعه بودم و کتاب‌های رمان و تاریخی را غالباً بلند می‌خواندم و بقیه گوش می‌دادند. بزرگتر که شدیم، امام معما و چیستان یا مسئله‌ای مطرح می‌کردند و ما سعی می‌کردیم پاسخ آنها را پیدا کنیم. گاهی اوقات هم نمی‌توانستیم جواب بدهیم.

خاطرات و گفتار بسیار خواندنی از دختر گرامی امام خمینی(ره)